جمعه 11 اسفند 91
با خاله الی اینا رفتیم تیراژه طبقه زیر همکف که وسایل نی نی داشتش و گشتیم و ددی و عمو شهرام پائین موندن و من و خاله الی رفتیم طبقه بالا (همکف )همین که داشتیم مغازه ها رو دنبال مانتو واسه خاله می گشتیم و این رو هم بگم که هر بچه ای که توی کلسکه بود توجه ما رو جلب می کرد یهو خاله گفت چه بچه نازیه ، من نگاه کردم باورم نمی شد یعنی این همون بچه ایه که من حدود 5 ماهه هر هفته به وبلاگش سر می زنم و باهاش خو گرفتم ،بله دقیقاًخودش بود ژوان ،ژوانی که من از چند ماهگیش می شناختمش به خاله گفتم ژوانه ،مامیه ژوان خیلی متحیرانه به ما نگاه می کرد و حتماً با خودش می گفته اینا کین ؟!دخمل منو از کجا می شناسن؟! ،و نمی دونست که من یکی از طرفدارای پروپا قرص وبلاگ دخملشونم . من با وجود اینکه بچه ها رو خیلی دوست دارم اما نمی تونم زیاد باهاشون ارتباط برقرار کنم اما ژوان رو درونی دوست داشتم ، اصلاً بهش عادت کرده بودم . ماجرای شناختن ژوان رو واسه مامیش توضیح دادم . چیزی که می دیدم مثل خواب بود یعنی بعدشم فکر می کردم خواب دیدم . من چون عادت ندارم به خاطر لطافت بچه ها ببوسمشون دلم نیومد ژوان رو هم ببوسم اما هنوزم همش بهش فکر می کنم . بعدش که از ژوان و مامیش خداحافظی کردیم برای همه این موضوع رو تعریف کردم آخه تقریباً همه نزدیکای من ژوان رو می شناسن و برای همه خیلی جالب بود .